در دل طوفانِ
جهان، سرایِ من
دژی ستبر است
دیوارهایش از ایمان،
پنجرههایش
رو به امید
اما ای بادِ خزان!
چرا هر شب
میکوبی بر درهایش؟
برفهای شک،
سقفش را
سفیدپوش کردند
کاج کهنِ حیاطش،
ریشه در
ژرفایِ زمان دارد
باد میخواند
آوازِ فرسودگی،
اما سرای خاموش میماند
ای انسان!
نپرس
«کجا پناه بگیرم؟
این سرایِ تو،
همان دژی است
که در جان توست
دریابش؛
حتی اگر ویرانه شود،
ستونهایش راست میایستند