در گوشهای از جهان، سنگی افتاده بیزبان، اما بیدار؛ رهگذران، بار زندگی را بر شانهها میبرند او نگاه میکند؛ نه فریاد میزند، نه اشک دارد ولی همهی دردها را میفهمد.