هایبون: سیمرغ
نثر:
... و سیمرغ، آن آتشِ جاودان در سرمایِ سپید،
بر فراز قلههای اسطوره بال میگشاید.
و میگوید:
سالها در جستجوی آینهای گشتم تا نقشِ پرهایم را بازشناسم؛
امروز میدانم هر ذرهی برف، سوختهست و زاده شده
همچون من،
که خاکسترِ پروازم را در سایهی کوهِ تنهایی تو،
به بادِ رستاخیز میسپارم.
سیمرغا! من نیز پرِ سوختهام...
اما در برفِ تو،
طلوع را میآموزم
هایکو (۵-۷-۵):
پر سوخته در برف
کوه قاف بیدار میشود
با بالهای طلوع