bg
شب هزارپارهٔ من
شاعر :‌ محمد رضا گلی احمدگورابی
تاریخ انتشار :‌ 1404/04/16
تعداد نمایش :‌ 2

پیشانی شب

شب آمد
با عبای سکوتِ پاره ای بر دوش،
و پردهٔ رازش را بر درختانِ خسته آویخته.
برکه، آیینهٔ تاریکِ خود را شکست
تا ماهِ تنها در قاب اشک دودمان گم شود.
من، در این ظلمت، ردِّ "خود" را گم کرده ام—
گویی نقشه ی شهر را باد برد...

---
باد:
رقصی دیوانه وار به دور پنجره می آورد
شاخه ها زمزمه میکنند:
«گل های ما، پیچیده در بوی گلاب،
خون می پیچد از ساقه های شکسته...»
ستاره ها:
زخم های کهنه شان را بر سینهٔ شب می گشایند
قلبِ گنبد می تپد:
«تپشِ ما، بی امان است... بی پناه...
مثل شهری بر گسلِ زلزله!»



پنجره را باز میکنم:
باد، زمزمه های گلسرخ را می دزدد،
می پیچد به گردنِ مه
و بر زمین می ریزد:
تکه های پاره پاره ی نور،
در حوضی از سربِ تاریک.
این جا،
زمان قیچی می خورد
به دستِ عنکبوتِ خیال...

---

سکوت را گاز میگیرم!
فریادی که جامه اش پاره شد
صدایم در دیوارهای بلورینِ شب
خُرد می شود
به قاب های شکستهٔ آیینه ها:
«من،
پله های پنبه ایِ فکر را
یک یک
از یاد برده ام...»


شب می گوید:
«ستاره ها زخم میخورند،
ولی هر زخم، دریچه ایست به روشنی
مثل آبِ طلب نکرده که همیشه مراد نیست،
گاه بهانه ایست برای قربانی...»

--
در لجنزارِ سایه ها،
پاهایم ریشه می دواند
مه، پتوی سردِ فراموشیست
که استخوانهای زمان را می لرزاند.
ناگهان:
ماه، گردوی تازه رسیده ایست
میخواهم بشکنمش
برای تو...
اما سیبِ گمشدهٔ اشتیاق
از سرِ درختِ رؤیا افتاد—
«چه میوه ایست که از اشتیاق میافتد؟»

من و بادِ گرسنه:
بر نیمکتِ ساحل،
خیره به امواج
باد هیچ نمی خواهد جز بلعیدنِ من...
و من چون
ماهیان در تنگِ تماشا
فریاد میزنم:
«کی مرا به دریای آبی رنگ می خوانند؟»

---

پایانِ شبِ هزارپاره
شبِ مه پوشیده!
پاسخ تو چیست؟
سکوتت را گاز میگیرم
فریادم خرد شد به آیینه ها...
حالا
در راهروی گمگشتگی،
فقط صدای پای خودم را می شنوم:
«شب!
پاسخت را
در قفسهٔ سینه ام
قفل کن...»

و مه
پتوی سردش را بر دوشم میاندازد
گویی میگوید:
«راز تو،
در گلدانِ ترک خوردهٔ خورشید
جاخوش کرده است...»

تعداد تشویق کننده ها : 0
افرادی که تشویق کرده اند

ثبت نظر

نام شما
ایمیل شما
user image
نظر شما
عبارت امنیتی
لطفا عبارت داخل تصویر را وارد کنید


نظرات کاربران