مه، میانِ موجِ شب، چون دیدهای افسونشده
در سکوتِ قرنها، بیصوتِ واژه خونشده
باد، خوابِ گندمی را شانه میزد نرمنرم
بر تنِ رودی که چون آیینهای وارونشده
کو؟ کسی تا شرحِ ظلمت را بخوانَد در غزل
یا که باشد ماه را، از بیکسی، دلخونشده؟
ما در این شبها شبیه سایههایی بیصدا
راه میرفتیم تا مفهومِ فردا گُمشده
ای مهِ تنهای شب! آیا تو هم چون ما شدی؟
بازتابِ آرزویی خسته و معجونشده