دیوانه
در خیابانهای شب
سایهی دیوانگی بر دیوارها میرقصد
کتاب بسته بود، اما واژهها از ذهنش فرار کردند
باد، شعرها را به سمت پنجرهی بارانزده برد
مردی روی نیمکت نشست
با چشمانش، همهی حرفهای جهان را نوشت
اما کلمات فهمیدند که خواننده ندارند
آینه خودش را فراموش کرد
دیوانه لبخند زد و گفت:
حقیقت، از انعکاس خسته میشود
شهر، نامش را از آخرین خاطرهاش گرفت
کوچهها، بدون مقصد راه میروند
آدمها ساعت را نگاه میکنند
اما زمان از آنها فرار کرده
کتاب را ورق زدم
هر صفحه، سکوتی بود که خودش را نمیشکست
دیوانه گفت:
خیال، نقشهی جهان را میکشد
اما مرزها در خوابهای ما محو میشوند
رویای کلمات، در باران حل شد
و دیوانه خندید:
زندگی، یک صفحهی سفید است
که دیگران به جای تو مینویسند
صدای شب، به واژهها پناه برد
دیوانه گوش داد،
اما هیچکس از سکوت حرفی نزد