روز آغاز شد
ساعتها نفسکس نفهمید
دیروز کجا جا مانده بود
خورشید،
روی شانهی آسمان خم شد
و سایهها،
اندوهشان را از دیوار برداشتند
در خیابانهای خیس
آدمها عبور کردند
بیآنکه بدانند
فقط یک روز فرصت دارند
روزنامهها،
خبر فردا را از یاد بردند
و باران،
تمام واژهها را پاک کرد
پرندهای،
بر شاخهی ساعت نشست
اما زمان،
بالهایش را نبست
ما نوشتیم
با جوهر لحظهها
اما کاغذ،
سرنوشت را جا انداخت
در کوچههای بیفردا
صدای خاطرهها پژواک میشد
اما هیچکس یادش نبود
که فقط یک روز باقی مانده است
ساعت به نیمه رسید
و خورشید،
در آینهی غروب
چشمهایش را بست