صبحی که از خواب برخاست
رویای سربازان را از زمین برداشت
آفتاب، روی میدان جنگ
آخرین سطر صلح را ننوشت
گلولهها، سرود شب را خواندند
و پرندهها، از آسمان سقوط کردند
در سایهی دود،
خاطرهای به فردا نرسید
صلح، بر دیوارهای ترکخورده آویزان بود
اما هیچ دستی،
تاریخ را ورق نزد
جنگ،
در صدای ناقوسها پنهان شد
و صلح،
میان نامههای نخوانده جا ماند
سربازی، تاریخ را از سینهی تفنگ پاک کرد
و خانهای، نامش را در باران گم کرد
در خیابانهای خاموش
صلحی نفس کشید
اما جنگ، پنجرهها را بست
خورشید،
بر زخمهای جهان ایستاد
و شب،
آخرین خاطره را با ستارهها نوشت
صدای ناقوس،
سایهی خانهها را لرزاند
و دیوارها،
سکوت را فریاد زدند
روز ورق خورد
اما هیچ خاطرهای،
جای خود را نیافت