مهتاب،
تکهتنهایی ست که شب،
بیصدا از جیبِ باد دزدیده است.
میکشد روی شانههای خیسِ کوچه
مثلِ فیلمی قدیمی
که هر قابش،
یادگاری از یک نگاهِ گمشده است.
و اینجا،
سایهها به زبانِ آبشارها سخن میگویند:
«ما همیشه از نور میترسیدیم،
حتی وقتی که ماه،
دستهایش را از پنجرهی ابرها
به سوی ما دراز میکرد.»
مهتاب میشکند
مثلِ یک فنجان خالی
روی سنگفرشِ سکوت.
و من،
صدای شکستنِ نور را میشنوم:
آهی که از حنجرهی تاریکی بیرون میجهد،
اما هیچکس نشنیده است.