کاروان اسارت (زینبنامه)
---
۵۱
دستها بسته
ولی صدا بازتر
از دروغِ شهر
۵۲
کاروان میرفت
با سکوتی سنگین و
چشمهایی باز
---
۵۳
نعلها افتاد
روی داغی که هنوز
در دل است و شب
---
۵۴
نیزه با سر گفت:
حقیقت را باید برد
تا طلوع خاک
---
۵۵
در نگاه زینب
آفتابی بود، اما
سایهها کورند
---
۵۶
خطبه میبارید
از دهانِ خستهای
با صدایی سبز
---
۵۷
خیزران پرسید:
از کجایید، ای صدا؟
و لبان، روشن
---
۵۸
چشمِ دشمن هم
در سکوتِ خطبهها
تر شد از انصاف
---
۵۹
شامِ بیخورشید
با نگاهِ دختران
رو به خانه رفت
---
۶۰
راه دور افتاد
اما ایمان ماندهست
در غبارِ پا