مهربانی
مثل بارانِ خاموشِ عصرِ بهار
بیادعا میبارد
بر شانههای خستهی آدمها
نه پرسشی،
نه منّتی
فقط لبخندی آرام
در کوچهای که گم شده در خستگی
مهربانی
گاه
در نگاه زنیست که نان را نصف میکند
یا دستی که روی شانهای مینشیند
بی آنکه چیزی بخواهد، چیزی بگوید
و من
هر جا مهربانی را دیدم
نور بود
حتی اگر شب،
حتی اگر تاریکی
پُر از چراغ خاموش بود