شب،
بی هیچ چراغی
از کوچههای خاموش میگذرد
و کسی نامش را نمیپرسد.
باد،
دستهایش را در جیب تنهایی فرو برده است
و خستهتر از خاطرهای دور
از پنجرهای شکسته عبور میکند.
مردی
که نامش فراموش شده
با سایهی خودش حرف میزند،
هیچکس نمیبیند
که چگونه در میان سکوت،
پاییز را نفس میکشد.
آن سوی دیوارهای ترکخورده،
خندهای در خاطرات گم میشود،
و دستهایی که هنوز گرماند،
به دنبال دستهایی سرد میگردند.
در امتداد جاده،
باد مسیرش را نمیداند،
مثل کسی که روزی نام داشت،
ولی حالا تنها ردپایش
بر خاک جا مانده است.