باد،
نام مرا از لای برگهای خشک بیرون میکشد،
و یوزها،
با چشمانی که روز را زخمی کردهاند،
از خطِ افق رد میشوند.
دیروز،
جهان هنوز جوان بود،
و دویدن،
معنای بیپایانی داشت.
از روی سنگها پریدم،
از سایهی درختان گذشتم،
و نامم در دهانِ خاک پیچید،
بیآنکه کسی بشنود.
یوزها،
ردی از بادند،
و من،
تنها مسافری که خوابِ آسمان را دیده است.
صدای پاهایشان،
ضربانیست که زمین را بیدار میکند،
و من،
با هر گام،
به لحظهای که از دست دادهام،
نزدیکتر میشوم.
چراغِ شب در چشمهایشان روشن است،
و من،
در امتدادِ آن نور،
فراموش میشوم،
مثل موجی که نامِ خود را از یاد برده است.