لوطی افتاد،
مثل یک کفترِ پیر
که باد، استخوانهایش را با خود برد.
و انتری،
ایستاد در میانهی بازار،
با کتِ لوطی بر تن،
و سری که پر از سؤال شده بود.
«جهان؟
خب، جهان یک نُقلِ گرد است
که میچرخد،
بیآنکه کسی بفهمد چرا!»
«زندگی؟
آه، زندگی هم
چیزی شبیه به یک گاریِ در حال واژگون شدن است
که هیچکس حوصلهی جمع کردنش را ندارد.»
اما مهمتر از همه،
این بود که
نانِ شب،
یک فلسفهی کاملاً مستقل داشت.
انتری که تا دیروز
میرقصید،
میخندید،
و با سوتِ لوطی چرخ میزد،
حالا فهمیده بود
که زمین جای بدی برای ایستادن است،
مگر اینکه دستی باشد
برای گرفتن.
اما دستی نبود،
جز سایهی خودش،
که روی دیوار کش آمده بود،
و هی به او زل میزد،
هی پوزخند میزد،
و هی، آرام،
مثل لوطی،
ناپدید میشد.