، عاشق،
در شبی سردتر از دستهای بیحوصلهی دنیا
به چشمانش زل زد،
و در آینهی ترکخوردهی اتاق
خودش را ندید.
او که روزگاری
در آغوش خاطرات مبهم
تاب میخورد،
اکنون در تنگنای پاهای لزج،
بر دیوار تنهایی میدوید.
دوست داشت دستهایش
دوباره انسان شوند،
ولی در جیب بادگیر خیالش
فقط پچپچ سوسکها را شنید.
به هر سو دوید،
به هر گوشه خزید،
اما عشق،
نه میان ترکهای سقف بود،
نه در سایهی نیمسوز چراغ.
، عاشق،
میخواست نامهای بنویسد
به دختری که بوی باران میداد،
اما جوهر قلمش
رد پایش روی زمین بود.
در خیابانی که هیچ گامی
به عقب برنمیگردد،
سامسا نگاه کرد
به دنیا
و دنیا نگاه نکرد به او.