چراغها خاموش شدند،
پرده افتاد،
و خیابانها
به زمزمهی شب پناه بردند.
دختر میان سایهها راه میرفت،
موهایش، شانهنشدهی باد،
چشمانش، منتظر فردا،
اما فردا در جیب هیچکس نبود.
مرد،
نشسته کنار پیانوی خاموش،
در صدای شهر گم شده،
نتها را به یاد آورد،
ولی انگشتانش،
فراموش کرده بودند.
هتلها،
تنهاییها را میپذیرفتند،
مثل عکسهای غبارگرفتهی پشت پنجره،
که هیچکس نمیپرسد:
"از کِی اینجا ماندهای؟"
مکالمههای ناتمام،
چایهای نیمهسرد،
و فنجانهایی
که رازهای شب را میفهمیدند،
بیآنکه لب باز کنند.
ساعت،
دستهایش را پشت سر گرفت،
گفت: "وقت گذشته است"،
اما وقت،
هیچوقت نمیگذرد،
تنها آدمها
از خودش عبور میکنند.
.)