//
شب از دیوار بالا میرود،
خوابهایم را با خود میبرد.
در خیابانهای تاریک،
سایهها نفس میکشند.
چشمان بستهی شهر،
زخمی از خاطرات دور.
بارانی که نمیبارد،
دستانی که نمیگیرد.
در جیبهای خالی من،
هزار رؤیا گم شده است.
در صدای خستهی کوچه،
کسی فریاد نمیکشد.
به کجا باید گریخت؟
به کدام امید باید دل بست؟
آسمان ترک خورده،
زمین از انتظار، پر است.
دستی بر شانهی من،
سایهای محو در شب.
کسی راهی این سوی نیست،
کسی راهی آن سوی نیست.
باد، آخرین راز را میبرد،
با خود، دورتر از هر رؤیا.
پارهسنگهای بیپناه،
در دستان خاموش شب.