سایهای بر دیوار،
تنها با خودش درد دل میکند.
چراغی که خاموش شد،
از دلتنگی چیزی نگفت.
پنجره باز بود،
باد نامهای ننوشت.
دستهایم را مشت کردم،
هیچ آغوشی باز نشد.
چای سرد شد،
مثل خاطرات فراموششده.
مهمانها رفتند،
حرفها روی میز جا ماندند.
عشق؟
گم شد میان قندهای آبرفته.
دروغها شیرینتر بودند،
راستها تلختر از زهر.
دیوارها سکوت کردند،
دلتنگی به کتابها تکیه داد.
آینه چیزی نگفت،
من خودم را ندیدم.
چراغها خاموش شدند،
اما شب هنوز ادامه داشت...