/
دیوارهای کوتاه،
رازهای بلند را نمیفهمند.
دری که باز نمیشود،
به خوابهایش قفل شده است.
چای سرد شد،
اما هنوز داغتر از امید بود.
کوچهها خمیازه کشیدند،
شب هنوز به خانه نرسیده است.
سایهای حرف میزند،
هیچ گوشی نمیشنود.
در خاطرات مادرم،
همه چیز بوی نان داشت.
آسمان را نگاه کردم،
ابرها چیزی نگفتند.
باران آمد،
اما دلتنگی را نشُست.
چراغها خاموش،
اما چشمها هنوز بیدارند.
زخمها قد میکشند،
دیوارها بلندتر شدهاند.
صدای باد در کوچه،
آوازِ ناگفتهی بیسرانجام.
دستهایم را مشت کردم،
هیچ آغوشی باز نشد...