bg
"آینه‌ای که مرا شناخت
شاعر :‌ محمد رضا گلی احمدگورابی
تاریخ انتشار :‌ 1404/04/09
تعداد نمایش :‌ 3

"
غبار راه نشسته بر تنم
سایهٔ شب تار بر پیراهنم

چرک و چروک بر صورت‌ام بوسه زد
دستانم از دیروز زخم خورده بد

آینه را دیدم، آینه مرا شناخت
تصویر آینده، دست مرا در مشت داشت

آن سو، مردی از جنس رؤیاها
با چشمانی پر از فرداها

کیف‌اش بوی تازه می‌داد
لبخندش جهان را می‌گشاد

گفتم: "کیستی؟ چه می‌خواهی؟"
گفت: "همان که می‌جویی، همان که می خواهی"

برق نگاه‌اش آتش در جانم ریخت
زخم کهنه‌ای از یادم گریخت

در آینه، منم، اما بهتر
سایه‌ای که می‌خواستم، بر بستر

زبانم لال شد از این بازی روزگار
آیینه گفت: "بنگر، جز تو نیست این شکار"

من کهنه، من نو، من گم‌شده در غبار
همه یک نفر، در پیچ هر ظهور

پسری با جامهٔ پاره و دل بسته
آیینه‌ای که حقیقت را نشسته

آه،! در این تلخند بگو
راه‌مان را در نور نشان بده، بی‌ریا

که فردا همان کسی خواهیم شد
که امروز جرأتش را داشتیم، نه فقط روی خود

---

تعداد تشویق کننده ها : 0
افرادی که تشویق کرده اند

ثبت نظر

نام شما
ایمیل شما
user image
نظر شما
عبارت امنیتی
لطفا عبارت داخل تصویر را وارد کنید


نظرات کاربران