بغض در گلو دشت، سکوتی به فغان آمده بود
چشم، از نخل، سرِ نیزه نشان آمده بود
باد، در دامن شب نالهٔ زینب میبرد
خیمهها سرخ، ولی اشک نهان آمده بود
چون ستاره، تن خورشید به خاک افتاده
هر نفس آه، به سینه زِ جهان آمده بود
کودکی تشنه و نی، سایه ندارد آن دم
لب خشکیده، ولی آب روان آمده بود
هر طرف نالهٔ “یا لیتَنا”یی میسوخت
بوسه بر خاک حرم، حرف زبان آمده بود