در عطش سوخت دلم، دشت به دریا زده بود
کفن از موج برون آمد و بالا زده بود
باد میرفت به سمت حرمی بیسر و در
آسمان خیمهٔ اندوه، معما زده بود
جلوهگاهی شده بود آن تن صد چاک شده
هر که دیدش، دل خود را به تمنا زده بود
چشمها خاک شد از نور طلوعی بیتاب
ذرهای سرمه اگر داشت، تماشا زده بود
نیزهها سایه نداشتند، ولی ظهر غریب
با نفسهای علیاصغر ما، تا زده بود
ذکر "یا لیتَنا" بود به لبهای فلک
هر که با قافله آمد، به تمنّا زده بود