در دلِ ما آتشی افتاد، زان افسونِ یار
شورِ هستی شد نهان، در نغمهی آن پردهدار
رقصِ جان آمد به مستی، دل ز خود بیگانه شد
محو شد هر نقشِ باطل، جز صفای آن نگار
ماه در آیینهی شب، مست نورِ باده شد
سایه افتاد از خیال، در کوچههای انتظار
تا بسوزد خاکِ دنیا، دل بسوزد از فراق
هر که شد غرقِ محبت، فارغ است از روزگار
چون که دست از خود بشوید دل، کند پروازِ عشق
هر که افتد در هوایش، بگذرد از کوه و نار