میان سایههای بیتاب
برگی از بختِ معلق
بر بادها میرقصد
شهر،
با چشمهای بسته خواب فراموشی میبیند
و من،
در کوچههای خاموشی
دستهای خالیام را به آسمان میسپارم
دیوارها قد کشیدهاند
صدای شب در سینهی سنگها
خاموش شده است
نورها، رؤیاهای بیپناه را
به تاریکی میرانند
و من، در سایهی سکوت
به بوی گمشدهی باران فکر میکنم.