دل به یغما رفت و دیگر وعده گاهی نیست باز
عشق گر طوفان زند، راهی به چاهی نیست باز
سایهای افتاده بر دل، از غبار روزگار
شوق دیدارش ولی تا اشک راهی نیست باز
موج گیسویش مرا تا ساحل دوری کشید
دست را افکندم اما جز پناهی نیست باز
بادهای دادم به جان، تا دل شود سودا زده
آتشی افتاده اما غم گناهی نیست باز
بیوفایی می کند، در سینه زخمم تازه شد
کوه بیتابم ولی گویی چو کاهی نیست باز
ماندهام در کوی غربت، چشم بر فردای دور
دل ز دنیا خسته شد، امید راهی نیست باز