باد در پیچ و خم این جادهها حیران گذشت
درد شب در سینهٔ ما شعله زد، نالان گذشت
ماه در آیینهٔ شب محو شد از چشم ما
سایهای از اشک غم، در دیدهٔ حیران گذشت
رازها در پردهٔ وهم و اندوهم نهفت چشم شب در جستجوی لحظه ها، گریان گذشت
بغض شب با اشک باران در دل این خاک ریخت
چشمهای از درد و غم، در سینهٔ عطشان گذشت
نیست جز آوای شب در کوچههای سوت و کور
نالهای در گوش ما، بیتاب و سرگردان گذشت