دیروز طوطی بودم،
امروز انسانم،
فردا شاید یک سایه باشم،
در آفتاب بیتفاوتی.
دنیا، تخممرغی است
که هیچوقت نیمرو نمیشود.
نانی که بوی گرسنگی میدهد،
و آبی که در لیوان آرزوها تبخیر شده است.
آسمان را ورق زدم،
هیچ شعری نداشت،
فقط لکههای بارانی
که گریههای پنهانش را لو میدادند.
گفتم زندگی
یک دایره است،
چرخیدم،
ولی همیشه روی نقطهی اول ایستادم.
دیوارها گوش دارند،
اما دلی ندارند
که بفهمند،
چرا صداها پرواز نمیکنند.
ساعتم خواب دیده بود،
که زمان متوقف شده،
اما زنگ خورد
و بیدارم کرد،
تا دوباره دیر برسم
به فردایی که هیچکس ندیده