شهر در خواب بود،
اما کابوسهایش بیدار،
کوچهها شعر نمیگفتند،
تنها خطهای شکستهی سکوت.
گفتم حقیقت،
جوابم را داد،
با دهانی پر از وعدههایی
که هیچوقت هضم نشدند.
مردی که سایهاش را فروخته،
خودش را چند؟
سکهها در جیبش نبودند،
در چشمهایش برق میزدند.
دستفروشی که امید میفروخت،
با تخفیف اندوه،
خریدم،
ولی گارانتیاش رو به پایان بود.
ایستادم کنار ساعت،
اما زمان
از من عبور کرد،
بیآنکه حتی سر بچرخاند.
زمین گرد است،
اما کوچههای این شهر
به هیچ جا نمیرسند،
جز وعدههایی که نمیمانند.
چرخ فلک میچرخد،
سرگیجهی تاریخ،
و ما هنوز ایستادهایم
کنار خاطراتی که از روزگار سقوط کردهاند.
اما روزی آفتاب خواهد تابید،
روی دیوارهای خسته،
و سایهها دیگر کالا نخواهند بود،
بلکه ریشه خواهند گرفت.
دستم را به آسمان رساندم،
باران از انگشتانم چکید،
گویی که زمین
چیزی از من برای شکفتن طلب میکرد.
گفتم،
زندگی،
همان آبنبات تلخ است،
اما اگر جرأت جویدنش را داشته باشی،
طعمی از شیرینی انتظار تو را خواهد کشید.