مردی کفش نو پوشید،
پاهایش درد گرفت،
ایستاد،
چسب زخم خرید،
و زنده ماند.
کسی اتوبوس را از دست داد،
کسی دونات خرید،
کسی ساعتش زنگ نزد،
و جهان،
دستهایش را در جیب فرو برد،
لبخندی زد،
و گفت:
«همهچیز در جای خودش است.»
این روزها
وقتی آسانسور میرود
بدونِ من،
وقتی چراغها یکبهیک
قرمز میشوند،
وقتی کلیدها مثل کودکان بازیگوش
پنهان میشوند،
میایستم،
لبخند میزنم،
و به بازیِ ظریفِ سرنوشت،
اعتماد میکنم.