برگ به درخت گفت:
"وقتی میافتم، مرا نگه دار!"
درخت خندید و گفت:
"دستم کوتاه است، ریشهام بند است!"
باد آمد و گفت:
"برگها، آمادهی سفر باشید!"
برگها رقصیدند،
به امید مقصدی که هیچوقت نمیرسید.
آسمان پرسید:
"اگر افتادن حقیقت است، چرا کسی شادی نمیکند؟"
زمین جواب داد:
"برگها افتادند، اما هیچکس صداشان را نشنید."
باران نواخت،
موسیقی جدایی را،
برگها کف زدند،
اما هیچ تماشاگری نبود.
پاییز ساکت ماند،
درختها لباسشان را درآوردند،
زمستان آمد،
و جشن افتادگان، بدون مهمان به پایان رسید.