پدرم میگفت:
"خاطرات را نگه دار!"
اما خودش، خاطراتش را گم کرد.
دیروز پرسید:
"اسم تو چه بود؟"
گفتم: "بابا، من پسرت هستم!"
خندید، اما چشمهایش چیزی نگفت.
عینکش را برداشت،
دنیا را تار دید،
پرسید: "چرا روزها اینقدر کوتاه شدهاند؟"
گفتم: "شاید چون تو بلند نیستی، بابا!"
پدرم در عکسها هنوز جوان است،
اما روی صندلیاش،
سالها نشستهاند.
پدرم گفت:
"هرگز پیر نمیشوم!"
اما عصایش، نظر دیگری داشت.
در سکوت زمستان،
یادداشت کوچکی پیدا شد:
"من پدر بودم، اما هیچکس، پدریام را جشن نگرفت.