bg
مرگ لبخند می‌زند
شاعر :‌ محمد رضا گلی احمدگورابی
تاریخ انتشار :‌ 1404/03/10
تعداد نمایش :‌ 6


مرگ آمد، با کفش‌های غبارآلود،
گفتم: خوش آمدی، اگر راه برگشتی نداری...

نشست، پا روی پا انداخت،
مثل خاطراتی که هیچ‌وقت نمی‌گذارند بروی...

چای ریختم، جرعه‌ای خورد،
گفت: تلخ است...
لبخند زدم، گفتم: مثل رفتن‌ها...

سکوت کرد،
شبیه تمام حرف‌هایی که هیچ‌وقت نگفتم...

در قاب عکس، مادرم هنوز دست تکان می‌داد،
بی‌خبر از این‌که پدر، پشت تصویر، جا مانده بود...

مرگ خندید،
دندان‌هایش سفیدتر از صلح بود،
تلخ‌تر از وعده‌های شیرین...

کفش‌هایش را درآورد،
گفت: آمده‌ام بمانم…
نگاهم کرد،
مثل کسی که آخرین چراغ را خاموش کرده باشد…

پاییز پشت پنجره مشت می‌زد،
مرگ دست تکان داد،
گفت: جایی برای بهار نیست…

نفسی کشید،
عمیق‌تر از تمام آه‌های شبانه‌ی مادر…

خندیدم،
گفتم: می‌دانی؟ زندگی همیشه دیر می‌رسد…
مرگ سری تکان داد،
گفت: مثل من…

پاییز آمد،
آخرین برگ افتاد،
مرگ پلک زد،
چراغ خاموش شد…

تعداد تشویق کننده ها : 0
افرادی که تشویق کرده اند

ثبت نظر

نام شما
ایمیل شما
user image
نظر شما
عبارت امنیتی
لطفا عبارت داخل تصویر را وارد کنید


نظرات کاربران
user image
زهرا روحی فر
0
0

زبانتان گویا و رسل. دستمریزاد