عشق،
سایهای بر دیوار است،
نقشی که باران میبرد،
آغوشی که باد از یاد میبرد.
میخندی و میدانم،
این تلخندت،
مانند سکهای در آب،
زنگار میگیرد و گم میشود.
کلماتم را به باد سپردم،
تا شاید،
در گوشهای از خیابان،
آواز تو را بوزد.
و عشق، مثل برفاب،
در کف دست میماسد،
در آفتاب نگاهی که
دیگر به خانه برنمیگردد.