bg
عشق، بازیِ بی‌برگشت
شاعر :‌ محمد رضا گلی احمدگورابی
تاریخ انتشار :‌ 1404/03/10
تعداد نمایش :‌ 3


عشق آمد، با چمدانی از غبار،
خندید و گفت: "رفتن هم بخشی از روزگار."

دست‌هایش بوی سفر می‌داد،
چشم‌هایش شبیه رؤیایی در شیشه‌های خیس.

گفتم: "بمان، هنوز چای داغ است."
لبخند زد، اما رفتن در نگاهش ریشه داشت.

چند خیابان، چند فصل، چند آه،
نامش را از لبان کوچه‌ها چیدم.

هر شب، صدای قدم‌هایش روی سنگفرش،
مثل موسیقی‌ای که هیچ‌وقت تمام نمی‌شود.

تنهایی، خیابان را در آغوش می‌کشید،
و من به یاد می‌آوردم که عشق، همیشه ناتمام است.

دستم را به سویش دراز کردم،
باد آمد و پرنده‌ی نامم را برد.

تلخند زد،
مثل آخرین شوخی دنیا با آدمی که انتظار می‌کشد.

به من گفت: "فراموشی، نوعی آزادی‌ست."
گفتم: "و عشق، قفلی که هیچ کلیدی ندارد."

رفت،
مثل بادی که بوی دریا را می‌برد،
مثل شعری که هیچ‌وقت نوشته نمی‌شود.

و من ماندم،
با کلماتی که مثل سایه از دیوار افتاده بودند،
با خاطراتی که مثل غبار روی آینه نشسته بودند.

عشق بازیِ بی‌برگشت بود،
و من،
آخرین بازنده‌ی این قمار.

تعداد تشویق کننده ها : 0
افرادی که تشویق کرده اند

ثبت نظر

نام شما
ایمیل شما
user image
نظر شما
عبارت امنیتی
لطفا عبارت داخل تصویر را وارد کنید


نظرات کاربران