دودوتا میشود پنج،
اگر عشق باشد، اگر باد کمی شوخی کند.
تصمیمهایم را در باد گذاشتم،
چرخید، پچپچ کرد، گفت: "بیهودهست، خودت را نباز."
تخمین زدم که خوشبختی همینجاست،
اما معادلاتم همیشه شک داشتند.
در صف دنیا ایستادم،
یکی گفت: "عقل باشد، دل نباشد."
لبخند زدم، تلخند زدم، رفت.
اراده را به جنگ شانس فرستادم،
شانس خندید، گفت: "تو سادهای، دنیا را نمیشناسی."
با دستهایم رویا ساختم،
سقوط کرد، مثل آسمانی که قولش را فراموش کند.
پرسیدم: "کجا غلط حساب کردم؟"
پاسخی نیامد، فقط سکوت، فقط سایهای از احتمالات.
عشق آمد، فرمول نداشت،
زندگی پیچ خورد، بی منطق و بی پایان.
حساب کردم، پیشبینی کردم، همه را نوشتم،
اما زندگی همیشه حوصلهی بازی دارد.
و من ماندم،
میان جادهای که نمیگوید کجا میبرد،
با معادلاتی که همیشه کم دارند،
با تلخندی که انتهای هر جواب است.