در کوچههای بیصدا،
چشمها آینهای از وحشتاند،
پنهان در سایهها، خاموش و پرسشگر.
کلمات بیگفتار،
در تلهای که هرگز ندیدهایم،
به قفلهای زمان دوخته شدهاند.
هر دیوار، داستانی دارد،
هر پنجره، نفسی که بریده شده است.
و آسمان، تنها آغوشی است
که گناه نمیکند.
آنجا که آزادی، واژهای بیمعنی است،
و حقیقت، بازیچهی دستان بیرحم.
باید پرواز کرد،
اما بالهایمان، زیر وزن سکوت شکسته.
چشمهایی که میبینند،
اما نمیگویند؛
چشمهایی که خاموشاند،
و با هر نگاه، جهانی را خاکستر میکنند.
با هر گام، سایهها در پشت سر سنگینتر میشوند،
و در میدان خالی،
فریادی که هرگز به گوش نرسید.
جهان، زندانی بیپایان،
و ما، خوابگردانی در آن.
چشمهایمان، پنجرههای کوچک حقیقت،
اما قفلشده در تاریکی جاودان.
---
این شعر بازتاب فضای تاریک و استیصالی است