سکوتی که در گوش جهان زنده است،
آوایی بیزمان و بیمکان.
هر نگاه، پرسشی است در بیانتهایی،
و هر قدم، جستجویی در غبار.
دستهایمان خالی، اما پر از رویا،
و چشمها، چراغی در شب بیستاره.
زمان، گمشدهای که نمیتوان یافت،
و فضا، خطی که هرگز کشیده نشده است.
ایمان، سایهای است که از نور گریخته،
و حقیقت، پرندهای است که در قفس نمیخواند.
بیصدا، به دنبال صدایی گمشده،
بیحرکت، در جستجوی حرکتی نو.
لحظهها، دانههایی از ماسهاند،
که از میان انگشتانمان میگریزند.
و در این گریز بیپایان،
ما آواز سکوت را گوش میدهیم،
شاید که پاسخی بیابیم،
شاید که خود را ببینیم.