در دل شب،
جایی که سایهها سنگیناند،
بذری از نور به خاموشی کاشته میشود.
ریشهها در خاک تیره،
اما به سوی آسمان،
حرکتی آرام و پرامید.
هر ذره، نجوا میکند،
هر برگ، زمزمهای از روشنی است.
زندگی از دل سکوت میجوشد،
و تاریکی، دیگر سایهای است
که راه را نشان میدهد.
جهان، گاه خسته و خمیده،
اما هنوز در انتظار شکوفایی.
دستهایمان، لمس شعلهای کوچک،
که در آن، هزار خورشید نهفته است.
ما نگاه میکنیم،
به دوردستها،
و قدم برمیداریم،
با بذر نوری که درونمان شعلهور است.