دل سپردم بر مسیری کز خیال آباد نیست
در گذرگاهش نشان از سایهی فریاد نیست
راز دل گفتم به مهری کو در این دوران غریب
لیک پاسخ از زبانش جز غبار باد نیست
گر طلب کردم نظر بر جلوهی بیدار عشق
در حریم سینه جز اندوه بیبنیاد نیست
گر رها کردی وجود از بندهای عقل و وهم
راه دیدار حقیقت جز دل آزاد نیست
سایهای افتاد بر جانم ز نور آسمان
لیک در این شام تارم ذرهای امداد نیست
در طواف آتشین این عشق رقصان گشتهام
زانکه این آیین ما را فرصت اجداد نیست