چون نور سحر افتد بر بامِ شبِ تارم
هر نقش خموشِ دل گردد ره پیکارم
ای آتش جان، برخیز از خواب فراموشی
در خلوتِ شب، بشکن دیواره ی پندارم
چون زمزمهی باران افتاده به رؤیاها
هر لحظه پریشانتر در نغمهی گلزارم
ای ساقی شورانگیز، در بادهی هستی ریز
اشکی که فرو ریزد از دیده ی خونبارم.
خورشید نظر افکند، بر سایهی بیپایان
ای محرمِ خاموشی، از آینه بیزارم
از دست طلب، افتاد هر نقش فنا در باد
چون جلوهی تو آمد، از خوبش خبر دارم
در آتش عشق افتد هر ذرهی شورانگیز
از سوز نگاهت مست، از زمزمهی یارم
چون روشنی فردا، از سایهی شب رستم
چون موج رها گشتم، در کوچهی اسرارم
دل در تبِ عشقت سوخت، بیتاب و پریشان شد
ای جلوهی جاویدان، در سینهی آوارم
بگذار که خاموشی، افسون سخن باشد
در آینه پیدا کن، راز دل افکارم