ای روشنی هستی، افتاده ز دل پیدا
چون زمزمهی باران، پیچیده به شب، یلدا
بیتاب و پریشان شد، از نغمهی آن نجوا
هر لحظه دلم در تب، در سایهی رؤیاها
در حلقهی تنهایی، از خویش شدم رسوا
چون موج پریشانم، افتاده به دریاها
ای جلوهی شیرینت، در آینه بیپایان
افشانده ز چشمانت، ناز نفست شیوا
دل در تب دیدارت، بیتاب و پر از حسرت
هر لحظه نظر دارد، در بادهی آن سودا
زهرا روحی فر