به هر شب آتشی در سینهام بیتاب میسوزد
که از باران عشقت آسمان مهتاب میسوزد
تو دریا بودی و موجت به ساحلها پناه آورد
منم در جزر و مد عشق تو بیخواب میسوزد
نسیم از کوچههای دور نامت را صدا کرده
در این بستان دل، رنگی ز گل در قاب میسوزد
ز تاب هجر جانکاهت جهان تاریک میگردد
ولی در جان عاشق روشنی بیتاب میسوزد
مرا در دشت حسرت رد پای عشق پیدا شد
که این صحرا ز اشک چشم من سیلاب میسوزد
تو خورشیدی که در شب روشنی در جان من داری
به نورت دیدهٔ شب غرقه در گرداب میسوزد