رفتی
و از کوچههای خیس شهر
هیچ ردپایی نماند
باد عبور کرد
اما نامت را فریاد نزد
درختان خاموش شدند
برگها شانههای هم را گرفتند
و باران، آرام
روی میز چکید
اما هنوز
روشنی در دل شب زنده است
هنوز ستارهای از دوردست،
برای آمدنت چشمک میزند
سایهی شب بر دیوار افتاده
چراغها خاموشاند
باد، سرگردان
در کوچهی بیعبور چرخید
دور شدی
ماه گذشت
و ستارهای در چاه خاطرهها افتاد
اما پنجره هنوز باز است
روشنی هنوز در آن جاری است
و پرندهای از دور
بر شاخهای خشک آواز میخواند
باد خزان آمد
دستهایش بوی سفر میداد
در میان برگهای زرد
به دنبال نام تو میگشت
ساعتها
در حسرت عبور تو ایستادند
بر دیوار خانه
جز سکوت چیزی نمانده
اما روز خواهد آمد
با دستانی پر از روشنی
درهای بسته را خواهد گشود
و کوچه، دوباره نام تو را خواهد خواند
بغض شب شکست
و از لبان کوچه
آه آرامی بلند شد
باران روی شیشهی پنجره
آخرین جمله را نوشت:
سکوت کشیده شد
باد دستهایش را به پنجره کوبید
اما اینبار
صدایی از امید
برگشت
خورشید، آرام
در دوردست، طلوع کرد
و شب، آهسته از لب پنجره
کنار رفت