نگاهم خیره بر راهی که پایانش نمیآید
دلم با هر صدای شب، به آرامش نمیآید
هوای شهر بیعشق است، دل از تکرار میترسد
صدای خاطراتت را، فراموشش نمیآید
چراغی روشن از یادت، درون خانهی دل بود
که طوفان آمد و رفتی، پشیمانش نمیآید
اگر روزی نگاهت را، به سمت من بیفکندی
بگو آشفتهام، تنها، که درمانش نمیآید
تو را در خواب میدیدم، ولی کابوس رفتن بود
چرا این قصهی تلخ شبانگاهی، به پایانش نمی آید