آتشی دارم به دل از درد هجرانی که نیست
دلخوشم با وعده دیدار جانانی که نیست
از شمیم زلف جانان چون صبا آشفته ام
مانده ام در بند گیسوی پریشانی که نیست
در دل آشفته ام دریای خونین را نگر
در هراسم روز و شب از بیم طوفانی که نیست
با خودم در خلوت شب تا سحر گاه امید
دلخوشم با یار بر آن عهد و پیمانی که نیست
تا که میخواهم کنم انکار جرم خویش را
می شوم بار دگر محکوم دیوانی که نیست
چون عقاب پرشکسته سالهای سال من
مانده ام محصور غم در کنج زندانی که نیست
رونقی دیگر ندارد لحظه های زندگی
ماندام تنها میان جمع یارانی که نیست
آخر این جانرا بپای جان فدا خواهم نمود
شاعری تنها فقط شعر وغزلخوانی که نیست
هوشمندا ناله کم کن می رسد فصل امید
باغ دل خرم شود از ابر و بارانی که نیست