جانم آمد به لب از غصه هجران چه کنم
در فراق تو به جز ناله و افغان چه کنم
طلب وصل تو کردم نرسیدم به مراد
گر نجویم مدد از شاه خراسان چه کنم
ماه من ترسم از آن روز که یادم نکنی
تیره و تار شود عالم امکان چه کنم
تار زلفت دل عشاق به زنجیر کشد
افکند گر من دلخسته به زندان چه کنم
داد از این قصه هجران که بسی طولانی است
گر نیاید سر این قصه به پایان چه کنم
ای خوشا یاد لب لعل تو و خال سیاه
عالمی گشته به آن دانه پریشان چه کنم
چشم من چند صباحیست نیاسوده دمی
باقی عمر اگر بگذرد اینسان چه کنم
تاب گیسوی سیاهت زدلم طاقت برد
مانده ام در دل این ظلمت وطوفان چه کنم
هوشمند