آمدی روشن شد از دیدار تو چشمان ما
رفت از سر عقل و هوش و طاقت و ایمان ما
این دل ترسوی ما بار دگر جرات گرفت
دزدکی کردم نگاهی شد دوای جان ما
آه در دل گفتم این جانم به قربان تو باد
عذر میخواهم که نبود بیش از این امکان ما
خواستم مرهم نهم بر کهنه زخم هجر تو
آسمان ابری شد وآغاز شد طوفان ما
کس چه می داند که یار بی وفا با ما چه کرد
کس چه می فهمد حدیث درد جاویدان ما
چشمه جوشان مهری هر زمان جاری شوی
باغ و گلشن می شود در سینه ویران ما
زخم های در دلم دارم عمیق و دردناک
با تو دارد الفتی هم درد و هم دردمان ما
این من و این بی وفا یی اینهمه سوز و گداز
اخر کارم نگر این گوی و این میدان ما
روز سختی بود و پایم در گل اندوه بود
پاره بود از روز هجران دفتر پیمان ما
محمد هوشمند