شعر من بیچاره شد از بس به رسوائی کشید واژه را در بیت ها با صد گرفتاری دوید جوششم از کوششی درهم نیامد دلنشین فصلهای درس را با لطف تک ماده پرید ناشرم می گفت باید چت کنی تا گُل کنی ناگهان تصویر ِ بیلاخی به یک شکلک رسید پشت ِ هم ابیات ِ ناجوری به هم پیوسته شد نیش ِ تشویق ِ مجازی فهم بهتر را گزید دست ِ آخر باورم شد شاعری یکدانه ام شهرتی کاذب چنان جلاد ایمانم برید کار ِ این دنیا عذابی از فریب ِ دلبرست طعم ِ شیرینی ندیدم رنج ِ تنهائی شدید دیگر از این دفترم آوای ناسازی نخوان میروم تا گم شوم در شعله های ناپدید محمد محسن خادمپور - 1395