عاشق شدم که یکسره بارانیم کنی درحجره های میکده مهمانیم کنی اشکی شوم که سرزده از راه میرسد ناچار پشت ِ پنجره زندانیم کنی هرگاه شب هوای تو را تار کرده بود در پرده های دلهره دربانیم کنی گاهی به یاد تابش ِخورشید ِ دلپذیر تن پوش ِگرم ِخواب زمستانیم کنی وقتیکه خوب با عطشم همنفس شدی فکری به حال ِ سخت ِ پریشانیم کنی شرحی شوم به خسته دلی های عاشقی احساس ناب لحظه ی پایانیم کنی محمد محسن خادم پور - 1388