چهره پنهان می کنی با شب مدارا می کنم زلف می پوشانی و شب را تمنا می کنم با چه ترفندی تناقض را خدا آورده است سالها در دفتر شعرش تقلا می کنم ماه چادر پوش من ،در هاله ات کافر شدم کعبه را با دیدنت هربار حاشا می کنم در سراب خنده ات بی هیچ اثر گم می شوم خویش را در چشمه های اشک پیدا می کنم لحظه ای وا کن به رویم غنچه ی سوزنده را تا ببینی در گلستانت چه غوغا می کنم شهد جوشان لبت را یک نفس سر می کشم زندگی را با شراب مرگ معنا می کنم دل به دریا می زنم تا آسمان پر می کشم چشمهای آبیت را بوم دنیا می کنم پرده بر میدارم از افسانه های عاشقی پرده ی اندیشه را همرنگ رویا می کنم لطف هم آغوشیت را از نگاه دل نگیر هرچه می خواهی من از جانم مهیا می کنم عادل دانشی شهریور 94